چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

فقط چند قطره بارون...

به نام خدا 

دیشب بدجوری حالم گرفته بود ... هیچ وقت فکرشم نمی کردم انقدر کوچیک شم ... ولی خب تقصیر خودم بود حتما زیادی .... اونقدر که به خودش چنین اجازه ایی رو  داد ... دیشب دوست داشتم تموم فحشای دنیا رو به خودم بدم ... باید از اول فکرشو می کردم ...اما خب ٬ خدا خیلی دوسم داشت چون درس عبرتی شد برام که بدونم همیشه باید قبل از هراتفاقی شناخت کافی رو داشته باشم ...  

 

دیشب از شدت سردرد خوابم نمی برد و بابام  یه کدئین و یه مسکن قوی بهم داد تا بالاخره خوابم برد .... وقت خوابمم باز یه کابوس دیدم ٬ یادم نمیاد چی بود ولی بعد اذون دیگه خوابم نبرد ... هیچ وقت فکر نمی کردم یه انسان من و اینجوری توی ذهنش فرض کنه ...اما خب الان پشت دست خودمو داغ کردم که قبل از هر چیز اونو خوب بسنجم !!!!!!!!! سعی می کنم بهش فکر نکنم چن حالم ازون شب بهم می خوره و متنفرم .... 

  صبحی بارون بارید انگاری عین من دلش گرفته بود ... یه بارون بهاری و زیبا ... درا و پنجره ها رو باز کردم و سعی کردم اتفاق دیروز و فراموش کنم ... یه مدتی ام بود که حس خوبی نسبت به خودم نداشتم اما الان بهتر شده بودم ... آخ که چقدر دلم می خواست برم امامزاده ٬ همین پنجشنبه رفتما ولی صبحا ...وای مخصوصا تو هوای بارونی توی حیاط بالای امامزاده رو به دریا ... خلوت ... و یه نسیم خوشگل که داره می خوره تو صورتت و چادرت و عین بال پر میده تو آسمون ... وااااااااای چه لذتی داره خدا ....عطر  یاس... بوی عود بوی گلاب ... عطر بهشت .......  

ضریح سرد ولی گرمی بخش آقا ... که اول صبح انقدر خلوته که میشه کنارش زار زار گریه کرد و دخیل بست به حرم برادرش امام رضا (ع).... رفتم تو حیاطمون و درختا رو آب دادم ... توت ...لیموترش ... انبه که هنوز کوچولوئه ... یاس ... محمدی که هنوز غنچه اش باز نشده ... حسن یوسف ...بنفشه .... آلوئه ورا و کلی گل دیگه که نمی دونم اسمش چیه ...؟!!!!!! همه رو بابام توی گلدون کاشته جز توت و لیمو و انبه که تو باغچه ان ...  

بابام عاشق گل و درخته ...  چقدر لذت بخشه بهار ... حس می کنم مرده بودم و  دوباره زنده شدم .... انقدر دلم می خواست مامانم و ببوسم ... نه که اول صبح بود منم احساساتی شدم بودم گشنمم بود دیگه...  یه بوس خوشمزه دادیم اول صبحی... ولی باز نه که من خجالتیم بدویی رفتم به بهونه صبحونه تو آشپزخونه قایم شدم ...  

اما خب الان یه چی رو می خوام بگم ... اینکه ما  باید سعی کنیم به بهترین نحو با احتیاجاتمون کنار بیایم ... و برای رفعشون تلاش کنیم نه اینکه بخوایم محرومیتامون و اینجوری جبران کنیم ما باید بجای تنبلی بجنبیم ... تا به آرامش برسیم .... 

خدایا کمکمون کن که برای رفع نیازهای مالی ٬ جسمی ٬ روحی و ........ بجای دور زدن مانع یا عقب گرد کردن... مانع و از سر راهمون برداریم اونم با تدبیر و تلاش ... از راهی که خدا بهمون نشونش داده .... و سعی نکنیم برای خواسته های خودمون هر چیزی رو پایمال کنیم یا هر انسانی رو نابود ... 

التماس دعا ...