چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

پس من چی ...؟؟؟

*** بسم الله الرحمن الرحیم ***

سلام ... 

گرد و غبار .... غبار ...غبار ....   

اینچند روز به شدت آب و هوای این شهر خراب بود ...کلا آخرای زمستون و اوایل بهارکه بشه , گرد و غباره از مرزای غربی کشور وارد میشه و ... نفس کشیدن و از مردم شهر میگیره و هیچکی کاری نمی کنه ...ولی وقتی به تهران برسه , تموم وزیر وزراها و نمی دونم مسئولان محیط زیست ... دوره می گیرن و دیدگاه های اچ اس ایی شونو مطرح می کنن و آخ آخ و وای وای میکنن ...   

ولی وقتی اوضاع شهرای غربی و جنوب غربی و جنوبی  خراب میشه و مردمش زیر گرد و خاک کثیف ریه هاشون از کار میفته خودشون و به اونور میزنن !!!!  

ما تقریبا هر سال واسه عید میریم شیراز پیش بی بی , ولی الانه  واسه تحویل سال می مونیم اینجا ... مخصوصا این چند سال که بلافاصله بعد تحویل سال می ریم پیش میلاد ... 

 

شیراز و خونوادگی میریم , تقریبا تموم خونواده ی مامانم  شیرازن ... جز داییمو و ما .. فکر کنم 6 سال پیش بود من سوم راهنمایی بودم , درست یادمه مامانم جلوتر از همه واسه کمک به بی بی رفته بود شیراز... همون سال درست روزی که فرداش می خواستیم با دایی اینام بریم شیراز ... صبحش منو الهه و اون یکی دختر داییمو و میلاد و رضا پسر داییمو و زن داییم واسه خرید رفتیم بازار ..قرار بود روز بعدشم عازم شیراز بشیم..  

یه سری خرید موند دست ما ... یه سری رو هم دادیم میلاد و رضا بخرن.. 

هوای خیلی خوبی ام بود اما هنوز نیم ساعت نگذشته بود که معلوم نشد این گرد و خاکه از کجا اومد و ما هم سرگرم خرید بودیم , زن داییمم با چادرش جلو دهنش وگرفته بود و هی می گفت : دخترا , جلو دهنتو بگیرین خفه میشینا ...  

 

گفتیم ما دیگه عادت کردیم ... از بس گرد و خاک خوردیم ...زن داییمم دل تو دلش نبود و تموم این بازار و دنبال میلاد و رضا میگشت ... و هی به این امام و اون امام متوسل میشد .. آخه پسر داییم مشکل ریه داره ... و گرد و خاک براش عین سمهههه !!! خلاصه نزدیک 4 ,5 ساعت همینجور خرید می کردیم و دنبال اونا میگشتیم ...

زن داییم می گفت : حتما رفتن خونه ...اخه من بهش گفتم هر وقت گرد و خاک شد برو فوری خونه ...خلاصه ما هم که داشتیم از خیابون میگذشتیم دیدیم 2 نفر دارن توی گرد و خاک به سمت ما نزدیک میشن که کاملا هم آشنان !!!

بهلهههه ... خودشون تشریف داشتن ! زن داییمم کلی به حساب پسرش رسید که پسره ی ..... تو این گرد و خاک چرا نرفتی خونه و ....

خلاصه پسر داییم چون رفاقت عجیبی با میلاد داشت اومد خونه ی ما... اما درست یه ساعتم نشده بود که سرفه هاش شروع شد ... تموم شدنی ام نبود که نبود !!!

ماهم کلی جوشونده و نمی دونم چی چی درست کرده بودیم که بخور پسردایی , سرما خوردی ..!!! نصف شب دیدیم این سرفهه که تموم نمیشه هیچ ...این نفسه هم داره میگیره ...!!!  

بقول پسر داییم با اینکه میلاد اونشب کنارم خوابیده بود , ولی ... هیچ اقدامی براین نجات جون من انجام نداد جز قربون صدقه رفتن !! ( شیرازیا رو که می دونید ... این یکی رو خوب بلدن ...قربونت برم ...گمپ گلم ... ببم .... عزیزکم .... )  

جراتم نداشتیم زنگ بزنیم خونه ی دایی... !!! خلاصه زنگ زدیم بابای خودم ...

نمی دونم ساعت چند بود ولی فکر کنم نصف شب بود که بابا اومد .... و بردیمش درمونگاه نزدیک خونه , ازونجام بردیمش .... مریض خونه!!!

جالب اینجا بود که یه تخت خالی هم توی اورژانس نبود و رضام اصلا نمی تونست سرپا باشه ! تا خالی شدن تخت و انتقال مریض به بخش , باید روی صندلی میشست !!! و اونم اصلا طاقت نباورد و ترجیه داد کف زمین بشینه ....!!! وای خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه حالا می فهمم پسرداییم  چی میکشه ... وقتی دستگا ه و بهش وصل کردن و راحت نفس کشید من و میلاد یه ذره آروم شدیم

بعدم خونواده ی داییمو خبر کردیم ! زن دایی بیچارم که داشت سکته می کرد ...! میلادم همش می گفت: بد به دلتون راه ندید .. به خیر گذشت , من خودم حواسم بهش بود !!!!!! جالب اینجا بود که ایشون کاملا خواب بود و اصلا صدای سرفشو نمیشنید و من خودم میلاد و بیدار کردم !!!  

خلاصه سفر کنسل شد و افتاد واسه 2 هفته ی دیگه ... تا بهبودی کامل ایشون ... و وقتی هم رسیدیم , شیراز بی بی سیدیم , نذر کرد برا سلامتیش سمنو یا بقول خودش سمنی بپزه ... میلاد قربونش برم می گفت : " باشه بی بی .. باشه ..؟؟؟ فقط رضا ... پس من چی ...؟ بقیه چی ؟؟؟ " بعد بی بی مم می گرفت تو بغلش سرشو می بوسید می گفت : " قربون پسر گل خودم برم, این نذر سلامتی همتونه ... " قرار شد از سال بعد برا سلامتی همه ی نوه و نتیجه هاش , نذری سمنو بپزه ... عید سال بعد رفتیم شیراز ... نذری رو پخت .... واسه سلامتی همه ... ولی ...هیچکی آروم نبود و هیچکی هیچی نمی گفت ... همه یه چشون اشک بود و یه چششون خون ..آخه  همه بودن ... جز میلاد ... 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
Nima چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 03:07 ب.ظ http://Nimacruise.blogsky.com

....

محمد چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://mohamad-asa.blogsky.com

مرسی دوست عزیزززززززززززز و درجه چند بودی؟؟؟؟

در خدمتیم شیرینی میدیم، البته قبلش کادو میگیریم

مرسی شما هم همینطور
امیدوارم مادرتون هم حالش بهتر باشه

من که یکم ...
شیرینی بده ...کادو تو بگیر ...
ممنون

Nima چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 04:24 ب.ظ http://Nimacruise.blogsky.com

سمیه چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام آجی
عید میری شیراز؟؟؟

سلام آجی نازم
نه ! شرایط جوریه که اصلا نمیشه رت مسافرت ولی تا هفته ی دیگه کلی مهمون میاین اینجا ... میخوان برن جزیره ...!
البته از همین الان گفتم ... همه خونه ی دایی ...جز بی بی ...

سمیه چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 05:24 ب.ظ

کمک نمی خوای ..؟؟

کمک ...؟؟؟
باشه آجی نوبت منم میرسه ...
متلک می ژرونی ؟؟
باشه به موقعش
عاشششششششششقتم .............

Nima چهارشنبه 17 اسفند 1390 ساعت 05:33 ب.ظ http://Nimacruise.blogsky.com

تشریف بیارین قدمت روی چشم.

هاااااااااااااا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد